این چه حرف دل خراش ناملایم بود آه
کز دل آمد بر زبان بادا زبان ما سیاه
دست دوران شد تهی کان نقد جان برجا نماند
پشت گردون شد دو تا کان گوهر یکتا نماند
شاه جنت بزم رضوان حاجب غفران پناه
سدرهٔ ماوای معلی آشیان طهماسب شاه
کرد ناگه همتش آهنگ ماوای دگر
در جهان چتر همایون کند و زد جای دگر
آه از آن ساعت که شه می کرد عالم را وداع
وز لبش گوش جهان می کرد این حرف استماع
من خود از قطع امل کردم وداع جان خود
بر شما بادای هواداران که با یاران خود
من ز گیتی می روم گیتی پناه من کجاست
حارس دین وارث تخت و کلاه من کجاست
از فراقش می زند پر مرغ روحم در قفس
از زبان او سخن گویند با من یک نفس
وان چه چشم و گوش دوران انتظارش می کشید
هم به کیفیت شنید و هم به استقلال دید
محتشم ختم سخن کن بر دعای جان شاه
کایزدش از فتنهٔ آخر زمان دارد نگاه